به زنده ماندن در این دیار،چه پای سختی فشرده ام‏


چه مرگ ها آزموده ام ، ولی- شگفتا- نمرده ام‏

در آن دو مشک سفید صاف، به سینه روستایی اش ‏


چه نوش با شیر دایه بود ، که مایه از خضر برده ام؟

نه خضر، بل چون کلاغ پر ، به سبز و زرد و به گرم و سرد


گذشتن چار فصل را ، قریب سیصد شمرده ام

غم عزیزان و دوستان - یکی به غربت، یکی به بند-‏


چنین نفس گیر مانده دیر ، چو بار سنگینی به گرده ام‏

نه یک نه دو، بل که بارها ، به سوگ یاران نشسته ام


ز خیل مژگان به پشت دست ، سرشک خونین سترده ام

به قتل عام فجیع باغ ، کلام تلخم شهادتی است‏


نداده ام دسته گل به آب ، به خاک، اما، سپرده ام!‏

اگر چه در چشم بد کنش ، سلاله سم و سوزنم‏


به سخت جانی، ولی، چو کاج ، به خاک خود پا فشرده ام‏

به فسفرین استخوان خویش،هنوز کبریت می کشم


عدو مبادا گمان برد ، که چون شراری فسرده ام‏

من آن شبانم که گر شبی ، فغان بر آرم که آی گرگ!‏


به روز، دشمن یقین کند ، که گرگ را دوش خورده ام